انسان را می کوبد ناگهانی
دختر شعر مرا دزدیدند به خیالی که دلم سرد شود
جوره بیدادفراوان کردند تا که رخساره من زرد شود
ریشخندم زده و طعنه زدند تا وجودم الم و درد شود
وه چه کوتا نظرند این دغلان عشق ما را حوسی می دانند
گلبن جان مرا چون تن خویش بئته خار و خسی می دانند
ای رقیب آنکه ربودی زبرم باد ارزانیت آن جسم وی است
عشق او تا به ابد در دل و جان من است
دل من کویری از عشق و صفاست
جاودان جایگه آن زیبا ست
مشو ایمن تو از این دارفانی
که در آن کس نماند جاودانی
جفای جرخ گردون در همین است
که انسان را بکوبد ناگهانی
الا ای طوطی گویای اسرارالا ای طوطی گویای اسرار سرت سبز و دلت خوش باد جاوید سخن سربسته گفتی با حریفان به روی ما زن از ساغر گلابی چه ره بود این که زد در پرده مطرب از آن افیون که ساقی در میافکند سکندر را نمیبخشند آبی بیا و حال اهل درد بشنو بت چینی عدوی دین و دلهاست به مستوران مگو اسرار مستی به یمن دولت منصور شاهی خداوندی به جای بندگان کرد |